پریماه آرزومندیپریماه آرزومندی، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 9 روز سن داره

پریماه آرزومندی

چکاپ پنج ماهگی

امروز غروب بردیمت دکتر، تا هم چکاپ بشی هم برای درد لثه هات چاره ای پیدا کنیم. خدا رو شکر وزنت خوب بود و نیازی به مکمل نداری گوش و چشم و ضربان قلب و وضعیت ریه و ... بررسی شد و باز هم خدا رو شکر مشکلی نداشتی هر وقت میریم پیش دکترت، به من و بابایی میگه پدر و مادر نمونه شما نمره اتون بیسته بعد هم گفت به نظرم دخترتون هم نمره اش بیسته، اینطور نیست ؟ که من و بابا، همصدا گفتیم بله که بیسته عجب خانواده ی بیستی شدیم ما ای من قربون این خنده ات برم که از وقتی به دنیا اومدی تازه معنی کلمه خانواده رو فهمیدیم بعد هم به اصرار من  که بابا، آقای دکتر، حالا این دختر ما خانوم و خوب و تودار؛ واقعا نمی خواین یه دارویی، چیزی به پریماه ب...
29 بهمن 1391

درد و خارش لثه

پریماه عزیزم دو سه روزه که لثه هات درد و خارش داره، شبها بیتابی می کنی و به نظر میاد یه کم وزن کم کردی عزیز دلم وقتی بغلت می کنم چونه ی کوچولوت رو محکم روی شونه هام می کشی یا وقتی روبروی تلویزیون نشستم و شما روی پاهام نشستی و انگشتم رو روی لثه هات میذارم، گاز گازش می کنی توی کتابچه ای که از طرح غنچه های شهر نصیبمون شده بود نوشته بود که دندونهای پیشین پایینی اغلب اوقات حول و حوش شش ماهگی در میاد. و این که، تو این مواقع بهتره که پدر و مادر صبر زیادی داشته باشن تا با حمایت و نوازش و مهربونی به بچه شیرخوارشون کمک کنن. من و بابا هم داریم تمام تلاشمون رو می کنیم. ...
26 بهمن 1391

شرکت در مسابقه

سلام اول بگم بعضی عسل خانوما خیلی گیس به سرشون دارن گل هم به سر می زنن بعد هم بگم: پریماه عزیزم، به دعوت مامان خانوم امیرحسین به یه مسابقه با این سوال دعوت شدیم: چرا وبلاگ نی نی هامون رو دوست داریم؟ جواب من: هنوز به دنیا نیومده بودی که من و بابایی تصمیم گرفتیم یه دستگاه چاپگر عکس بخریم تا من یه دفتر خاطرات برای شما درست کنم و پای هر کدوم از خاطرات شما یکی از عکسهاتون رو قرار بدم تا برای شما یه یادگاری خوشگل بشه. اما به خاطر تصادف بابایی نتونستیم این تصمیم رو عملی کنیم. وقتی این وبلاگ رو راه انداختم خیلی خوشحال بودم چون می تونستم خیلی راحت تر از اون دفتر خاطرات، آرزوم رو عملی کنم. خوشحالم که تو هستی و یه دنیا انگیزه و انرژی به...
21 بهمن 1391

بافتنی مامان جون

پریماه عزیزم. این لباس سرهمی خوشگل رو مامانم برای شما بافته. ببین چه نازه   ای من قربون اون خنده ات برم دست مامان جون درد نکنه پریماه عزیزم ماه های اول که شما رو باردار بودم (پارسال همین موقع ) و حال و روز خوشی نداشتم رفتم دستهای مامان جون رو بوس کردم و گفتم: مامان تازه می فهمم که چه زحمتی برای ما کشیدی. انشالله همیشه سلامت باشی و با عزت زندگی کنی ...
15 بهمن 1391

بافتنی های مامان جون آرزومندی

این دو دست لباس رو مامان جون آرزومندی برای پریماه بافته. چقدر هم به پریماه میاد. دستشون درد نکنه  سرهمی با کلاه و پاپوش بلوز و شلوار با کلاه و هدبند  عکس های پریماه با این لباس های خوشگل هم در ادامه مطلب... ...
15 بهمن 1391

تاب سواری

پریماه خوشگلم، دیروز سرهمی که مامانم برای شما بافته بود رو تنت کردم و رفتیم خونه مامان بابایی. عمه از بالای پله ها که شما رو دید خیلی از تیپت خوشش اومده بود و هیجان زده شد، تو رو از دست من گرفت و با ذوق و شوق و سر و صدا رفت تو پذیرایی پیش باباجون ( فکر کنم اصلا من و حمیدرضا رو ندید ) شما که توی راه، آروم بودی و یک ساعت و نیم ترافیک رو تحمل کرده بودی مثل اینکه از این کار عمه خوشت نیومد چون حسابی زدی زیر گریه. بعد گریه ات تبدیل شد به بغض و نق زدن و داستان یه ربعی طول کشید. یه کم خوابیدی و وقتی بیدار شدی کلی سرحال شده بودی، عمه برای جبران مافات، تاب سیسمونی علیرضا رو برات نصب کرد و کلی باهم بازی کردین دخملی چه ابرویی میندازه بالا برای...
14 بهمن 1391

به دست گرفتن اشیا- کادوی عمه ها

دختر گلم. دیشب بغل بابایی نشسته بودی، قابلمه های سیسمونیت هم روی میز بود (یه لابراتوار راه انداخته بودم که شیشه شیر و شیردوش رو تو آب جوش ضد عفونی کنم و یه کم شیر بریزم ببینم شما با شیشه شیر کنار میای یا نه؟ که نه! یه فیلم بامزه از این مدل شیر خوردنت گرفتم آخر خنده ) خلاصه... من تو آشپزخونه بودم و بابایی داشت تلویزیون نگاه می کرد که یه دفعه دید قابلمه داره رو میز حرکت می کنه دقیق که نگاه کرد دید شما دسته قابلمه رو گرفتی و داری تکونش میدی البته دو سه روز پیش که روی پای خاله نگار نشسته بودی. خاله چندتا شکلات و آبنبات رو دستش مقابل شما می گیره ببینه عکس العملت چیه. فقط بهشون نگاه می کنی. خاله آروم یکی از دستهات رو به شکلاتها نزدیک می کنه ...
11 بهمن 1391

واکسن چهار ماهگی

پریماه خانوم! دیروز با مامان جون رفتیم خانه بهداشت برای پایش رشد و واکسن چهار ماهگی شما. قربونت برم من، که وقتی داشتم رو تخت، لباس سرهمی ات رو در می آوردم تا برای واکسن آماده ات کنم داشتی به عروسک های اونجا نگاه می کردی و دلت بازی می خواست که ناگهان بهیار سوزن آمپول رو تو لپ پای چپت فرو کرد. اول متوجه نشدی ولی وقتی سوزن رو درآورد. صدای گریه ات بلند شد و داشت نفست میرفت، زودی بغلت کردم تا یادت بره بعد هم قطره فلج اطفال بهت دادن. انقدر خانوم بودی که گریه ات کلا یه دقیقه بیشتر طول نکشید. این عکست رو ببین! وقتی برگشتیم خونه شروع کردی به بازی با کلیدهات که تازگی ها خیلی دوستشون داری. انگار نه انگار که واکسن زدی. کلا گریه و زاری الکی ملکی ت...
8 بهمن 1391
1